یادم نیست آخرین بار کِی بود ولی دقیقا اومدم و نوشتم از بزرگترین ترسی که همیشه داشتم و دارم.حتی حرف زدیم باهم ولی این یادداشت رو که چند روزی هست نگاهش می کنم پست می کنم بلکه لااقل پیش خودم تاثیری داشته باشه . پیشاپیش عذرخواهی میکنم اگر که حتی ذره ای بابت این متن اذیت شدین. :( 

ترس از دست دادن آدم های زندگی‌ام از همون بچگی با من بوده. وقتی که نمی دونستم حتی مرگ چیه ( گرچه شاید الان هم ندونم! )

اولین مواجهه‌ی من با مرگ وقتی بود که 6 یا 7 سال داشتم و مامان بزرگم فوت کرد.نمی‌فهمیدم چیشده و چرا همه این‌قدر حال خرابی دارن . اولین بار که گریه بابا رو دیدم برای فوت مادرش بود و خیلی چیز زیادی در ذهن ندارم از اون دوران.

بار بعدی دوم راهنمایی بودم. یک دوستی داشتم که بشدت دختر خوبی بود. تو والیبال معرکه و تو منطقه و استان درجه یک بود. هیچ مشکلی تاکید میکنم هیچ مشکل جسمی‌ای نداشت و همیشه حالش خوب بود تا اینکه گفتن بیمارستان بستری هست و دعا کنین براش. یک روز صبح و دقیقا روزی که من دوربین بردم مدرسه تا با بچه ها عکس بگیریم ، دوستم اومد و خبر فوت رفیقمون رو داد. مات و مبهوت نگاهش میکردم و با فرض اینکه شاید حتی یک درصد داره شوخی میکنه باورش نمی کردم که گفت نه.تموم شده! اون روز کلا من داشتم گریه می کردم. برای رفیقم که هیچوقت باورم نشد آدمی به اون سالمی بخاطر مشکل قلبی از دنیا بره.مادرش که من رو دید برای ختم رفته بودم و با گریه ازم می پرسید که خواهش می کنم بگو وقتی والیبال بازی می‌کردین هیچوقت شد که بگه من قلبم درد میکنه؟ و منی که داشتم خورد می شدم از غم اون مادر

گذشت و گذشت.

22 اسفند 92 یک هفته بعد از تولدم!  پدر بزرگم بیمارستان بود. پنجشنبه ظهر قرار بود بابا و مامان برن ملاقاتش. من گفتم منم میام ولی خب گفتن فردا جمعه است و شما رو جمعه می بریم. سر سفره ی نهار گوشی بابا زنگ خورد و تک تک ثانیه‌هایی که دارم می‌نویسم جلوی چشم‌های من هستن هنوز! عمه‌ام بود که با صدای لرزان گفت پزشک‌ها گفتن که حالش خوب نیست و خب بیاین همه.

ضربان قلبم بالا رفته بود اسفند تولد دختر عمه‌ام حالش خیلی خوب بود ولی خب اون روز فوت کرد. من برای آخرین بار ندیدمش هیچوقت. نزدیکترین آدم به من رفته بود و دیگه هیچوقت آغوشش برای من باز نمیشد . دیگه هیچوقت " آقا " سرم رو نمی بوسید و صدای خنده‌هاش تو خونه نمی‌پیچید. هنوز یادم هست روز خاکسپاری نمی‌تونستم باور کنم اونی که داره میره بابابزرگ منه . اونی که دیگه هیچوقت نیست بابا بزرگ عزیز منه و نیست که ببینه نوه ها یکی یکی دانشجو شدن ، ازدواج کردن و حتی نوه‌ی جدید بهشون اضافه شده . روز فوت آقا که همه جمع شدیم خونه‌اش ، عمه‌ام تا من رو دید گفت آقا میگفت به فرفره کادوش رو میخوام  بدم  و اون کادو هیچوقت نرسید بهم چون دیگه عزیزدل من نبود . دیگه دیدارمون رفت برای هیچی!

دفعه بعد که اتفاقا در این مورد هم نوشته بودم قبلا ، سوم دبیرستان بود. رفیقی داشتم که به معنای واقعی همزاد من بود . همکلاسی‌ام بود و تو همون یکسال حدودا ، کلی باهم دوست بودیم. بسیااار دختر خوبی بود ولی خب متاسفانه خانواده‌ی خوبی نداشت. برادری داشت که بی نهایت آدم منفوری بود.  اسم قشنگ‌اش رو همیشه با من اشتباه می‌گرفتن موهای فر و بلندی داشت و مثل خودم عینک میزد و حتی متولد اسفند بود. مطمئنم اگه الان بود رشته ی پزشکی می‌خوند چون بی‌نهایت زیست شناسی دوست داشت و شاگرد اول کلاس و واقعا نخبه بود.  یادمه که روز قبل از فوتش ( البته هنوز معلوم نیست فوت کرد یا . بگذریم ) می‌گفت بچه ها دعا کنید که داداشم بمیره. همه خندیدیم و یسری گفتن این چه حرفیه و نگووو گناه داره و آخر همون برادر بود که باعث شد رفیق من دیگه نباشه باعث شد صدای جیغش تو کل شهرک بپیچه و حالا من هربار از اون شهرک رد میشم ، فقط میبینم که فاصله ی طبقه دهم تا زمین چرا انقدر زیاده؟ و اشکی که ناخودآگاه میریزه.

هیچوقت عادت نکردم به رفتن آدم ها . کسی هست به درک خوبی از مرگ رسیده  باشه؟ کسی هست بیاد و برای من بدون فلسفه پیچیدن بگه چرا ما باید عذاب  بکشیم از دیدن اینکه جای آدمها خالیه و هیچوقت این حس از بین نمیره؟ میگن خاک سرده درست! ولی چرا پس هیچوقت اون صحنه ها از ذهن ما نمیرن؟ چرا هربار هر آدمی از کنارمون پر میکشه یک حفره‌ی جدید تو قلبمون درست میشه؟ چرا هربار یه تیکه از وجودِ ما با اون آدم میمیره؟ واقعا نمیشد مرگ مدل دیگه ای داشته باشه؟ اگه اون آدم میره و حالا گاها میگن راحت شد و رفت ، چرا این حجم از غم رو ما باید تجربه کنیم؟ حتی برای کسی که آشنا هم نیست باز هم من انقدر ناراحت میشم که حد نداره ولی خب خیلی وقت ها جلوی خودم رو گرفتم پیش خانواده و درون خودم ریختم هرچی بوده.

اما یک چیزی هم بگم؟ من روزی که نباشم ، حتما بازهم ناراحت این خواهم بود که دوستان و عزیزان من بخاطر نبود من غصه میخورن . من همیشه قسمتی از قلبم و وجودم برای عزیزانم بوده و هست!

شاید به شکل جدی بشه گفت تو عمرم اولین بار بود که از این موضوع نوشتم.و کاش آخرین بار باشه که نوشتم از این قصه‌ای که تمومی نداره.

ساده و معمولی مثل من

قصه‌ی ناتمام...

رو ,اون ,هیچوقت ,، ,تو ,یک ,بود که ,ولی خب ,فوت کرد ,می کنم ,بود ولی

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حکمت اهر بانک جزوه10 مقالات عمومی اصولگرا ام اس در پاریس کوچولو ایران سایت معرفی زیبا ترین املاک کشور نماوا کلیپ 8 بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. خواص گیاهان معرفی سامانه دانش آموزش سناد