از نمیدونم چندسال قبل عاشق عکاسی شدم. عاشق لباسها و وسایل رنگی رنگیام. آرایش نمیکنم و تا الان هنوز یکبار هم موهامو نبستم! ( تازه بعد از این همه مدت احتمالا حدود 50-40 روز دیگه برای بار اول میبندم :دی که همه بیش از خودم ذوق دارن!) هنوز نرفتم که گواهینامه بگیرم و فعلا هم قصد یادگیری ندارم به دلایل مختلف. تو فامیل میگن خواهرش هست هرجا بخواد میبرتش و چقدر این حرف منو اذیت میکنه :)))) من هیچوقت سر قرارها دیر نمیرسم و همیشه زودتر میرم چون معتقدم زمان خیلی با ارزشه خصوصا وقتی با کسی قرار گذاشته باشم. روم نمیشه پولی که طلب دارم بگیرم از کسی و میدونم خیلی بده و باید بتونم. آرزوم استقلال مالی داشتن چه الان چه توی زندگی مشترکه و معتقدم الان دورهای نیست که بشینم تو خونه! خیلی وقتها نمیتونم حرفی که میخوام بزنم به دلایل مختلف و خب این ناراحتم میکنه!( همین الان چند روزه که میخوام حرفی رو بزنم نمیشه. چرا؟ چون انقدر پیش بینی میکنم که چی قراره بشه کلا بیخیالش میشم)
آلبالو و گوجه سبز و زغال اخته از میوه های محبوب منن. از دیدن غروب لذت میبرم و عکاسی از اون لحظه هیجانیترین لحظهی عمرم حساب میشه. از عجله کردن خوشم نمیاد اما گاهی خودم رو میبینم که مجبورم عجله داشته باشم تا کارها درست پیش برن. صبور نیستم اما دارم کمکم تلاش میکنم که صبور باشم. آدم پرحرفی نیستم ولی تو جمع دوست و فامیل حسابی گرم گفتگو و گپ زدن میشم و عاشق اون لحظاتم. خیلیها فکر میکنن من اعتماد به نفس خوبی دارم اما اگه از نزدیک منو بشناسن میدونن گاهی پیش میاد که برخلاف حرفهای بقیه اعتماد به نفسم رو از دست میدم و نمیدونم چیکار کنم! از کسی هم نمیتونم کمک بگیرم و خب اینم بده! گاهی حسودم و خب این هم خوب نیست ولی بعد از مدتی از بین میره یا من خودم انگار بیخیالش میشم. شاید خیلی وقتها روی بعضی چیزها حساس بشم که از نظر بقیه این هم درست نیست :/
بابا و بعضی از رفقا معتقدن من خیلی مقاومت میکنم در پذیرفتن حرفاشون در صورتی که اینطوری نیست. دلم میخواد بپذیرم اما کلی روش فکر میکنم بعد میپذیرم و اینطوری شده که خیلی وقتها یا ازم ناراحت میشن یا دیگه در اون مورد باهام حرفی نمیزنن. :( با تمام ایراداتی که دارم، الانِ خودم رو دوست دارم و بی نهایت تغییراتی که تا الان کردم برام قشنگه.( گرچه دیگران این تغییرات رو اصلااااااااااا ندیدن و نمیبینن )
من خودم رو دوست دارم حتی با اینکه از نظر بقیه خیلی لاغرم و گاهی هم حتی میگن قدت باید بلندتر باشه. خودم رو دوست دارم حتی وقتی خودمم باورم میشه زیادی لاغرم و قدم باید بلندتر باشه و نیست! خودم رو با موهایی که بعضیها عاشقشن و بعضیها مسخره میکنن دوست دارم!!! من این خودِ ساده و معمولیم رو دوست دارم.
دوست دارم واقعا واقعا بتونم و اون توانایی رو در خودم ببینم که برم کلاس نویسندگی ثبت نام کنم. چند روزه یک نویسنده توجهم رو جلب کرده و دلم میخواد برم بهش پیام بدم و ازش بپرسم کلاسی داره یا نه. اما خب هنوز نپرسیدم. از نمیدونم چندسال پیش دوست داشتم تنبک زدن رو یاد بگیرم و از نظرم واجبه که هرکسی یک ساز رو بلد باشه بزنه و موسیقی تو بطن زندگی آدم باید باشه. ولی خب هنوز نتونستم برم دنبالش!
از دوبله خوشم میاد و دوست داشتم برم تو این زمینه هم کار کنم ولی بازم نرفتم
تنها چیزی که عاشقش بودم و دنبالش هم رفتم، عکاسی بوده که واقعا خوشحالم با اینکار :))))
دلم میخواد آدما بدونن جایگاهشون تو زندگی من چیه و خیلی وقتها جملات محبتآمیز میگم بهشون ولی گاهی میشنوم که میگن تو عاشق فلانی شدی و داری جلب توجه میکنی یا تو به فلانی میگی آدم خوبیه تا بتونی باهاش کار کنی!!! :/ در صورتی که هیچکدوم از اینا نیست و اصولا این حرفها برام مهم نبوده و نیست ولی خواستم شفاف سازی بشه :دی
احتمالا نصف روزهای سال رو به فکر اینکه فلانی رو چطور سورپرایز کنم و بعد هم اجرای اون کار، میگذرونم :)))) و در همین حین، با استرس اینکه خوشحال میشه؟ خوشش میاد؟ بد نباشه؟ ناراحت نشه؟ کنار میام! :|
و در نهایت . دارم تلاش میکنم آدم بهتری باشم.
+ این پست قبلا با تقریبا همین متن منتشر شد ولی خب برداشتم و تغییرش دادم.
یادم نیست آخرین بار کِی بود ولی دقیقا اومدم و نوشتم از بزرگترین ترسی که همیشه داشتم و دارم.حتی حرف زدیم باهم ولی این یادداشت رو که چند روزی هست نگاهش می کنم پست می کنم بلکه لااقل پیش خودم تاثیری داشته باشه . پیشاپیش عذرخواهی میکنم اگر که حتی ذره ای بابت این متن اذیت شدین. :(
ترس از دست دادن آدم های زندگیام از همون بچگی با من بوده. وقتی که نمی دونستم حتی مرگ چیه ( گرچه شاید الان هم ندونم! )
اولین مواجههی من با مرگ وقتی بود که 6 یا 7 سال داشتم و مامان بزرگم فوت کرد.نمیفهمیدم چیشده و چرا همه اینقدر حال خرابی دارن . اولین بار که گریه بابا رو دیدم برای فوت مادرش بود و خیلی چیز زیادی در ذهن ندارم از اون دوران.
بار بعدی دوم راهنمایی بودم. یک دوستی داشتم که بشدت دختر خوبی بود. تو والیبال معرکه و تو منطقه و استان درجه یک بود. هیچ مشکلی تاکید میکنم هیچ مشکل جسمیای نداشت و همیشه حالش خوب بود تا اینکه گفتن بیمارستان بستری هست و دعا کنین براش. یک روز صبح و دقیقا روزی که من دوربین بردم مدرسه تا با بچه ها عکس بگیریم ، دوستم اومد و خبر فوت رفیقمون رو داد. مات و مبهوت نگاهش میکردم و با فرض اینکه شاید حتی یک درصد داره شوخی میکنه باورش نمی کردم که گفت نه.تموم شده! اون روز کلا من داشتم گریه می کردم. برای رفیقم که هیچوقت باورم نشد آدمی به اون سالمی بخاطر مشکل قلبی از دنیا بره.مادرش که من رو دید برای ختم رفته بودم و با گریه ازم می پرسید که خواهش می کنم بگو وقتی والیبال بازی میکردین هیچوقت شد که بگه من قلبم درد میکنه؟ و منی که داشتم خورد می شدم از غم اون مادر
گذشت و گذشت.
22 اسفند 92 یک هفته بعد از تولدم! پدر بزرگم بیمارستان بود. پنجشنبه ظهر قرار بود بابا و مامان برن ملاقاتش. من گفتم منم میام ولی خب گفتن فردا جمعه است و شما رو جمعه می بریم. سر سفره ی نهار گوشی بابا زنگ خورد و تک تک ثانیههایی که دارم مینویسم جلوی چشمهای من هستن هنوز! عمهام بود که با صدای لرزان گفت پزشکها گفتن که حالش خوب نیست و خب بیاین همه.
ضربان قلبم بالا رفته بود اسفند تولد دختر عمهام حالش خیلی خوب بود ولی خب اون روز فوت کرد. من برای آخرین بار ندیدمش هیچوقت. نزدیکترین آدم به من رفته بود و دیگه هیچوقت آغوشش برای من باز نمیشد . دیگه هیچوقت " آقا " سرم رو نمی بوسید و صدای خندههاش تو خونه نمیپیچید. هنوز یادم هست روز خاکسپاری نمیتونستم باور کنم اونی که داره میره بابابزرگ منه . اونی که دیگه هیچوقت نیست بابا بزرگ عزیز منه و نیست که ببینه نوه ها یکی یکی دانشجو شدن ، ازدواج کردن و حتی نوهی جدید بهشون اضافه شده . روز فوت آقا که همه جمع شدیم خونهاش ، عمهام تا من رو دید گفت آقا میگفت به فرفره کادوش رو میخوام بدم و اون کادو هیچوقت نرسید بهم چون دیگه عزیزدل من نبود . دیگه دیدارمون رفت برای هیچی!
دفعه بعد که اتفاقا در این مورد هم نوشته بودم قبلا ، سوم دبیرستان بود. رفیقی داشتم که به معنای واقعی همزاد من بود . همکلاسیام بود و تو همون یکسال حدودا ، کلی باهم دوست بودیم. بسیااار دختر خوبی بود ولی خب متاسفانه خانوادهی خوبی نداشت. برادری داشت که بی نهایت آدم منفوری بود. اسم قشنگاش رو همیشه با من اشتباه میگرفتن موهای فر و بلندی داشت و مثل خودم عینک میزد و حتی متولد اسفند بود. مطمئنم اگه الان بود رشته ی پزشکی میخوند چون بینهایت زیست شناسی دوست داشت و شاگرد اول کلاس و واقعا نخبه بود. یادمه که روز قبل از فوتش ( البته هنوز معلوم نیست فوت کرد یا . بگذریم ) میگفت بچه ها دعا کنید که داداشم بمیره. همه خندیدیم و یسری گفتن این چه حرفیه و نگووو گناه داره و آخر همون برادر بود که باعث شد رفیق من دیگه نباشه باعث شد صدای جیغش تو کل شهرک بپیچه و حالا من هربار از اون شهرک رد میشم ، فقط میبینم که فاصله ی طبقه دهم تا زمین چرا انقدر زیاده؟ و اشکی که ناخودآگاه میریزه.
هیچوقت عادت نکردم به رفتن آدم ها . کسی هست به درک خوبی از مرگ رسیده باشه؟ کسی هست بیاد و برای من بدون فلسفه پیچیدن بگه چرا ما باید عذاب بکشیم از دیدن اینکه جای آدمها خالیه و هیچوقت این حس از بین نمیره؟ میگن خاک سرده درست! ولی چرا پس هیچوقت اون صحنه ها از ذهن ما نمیرن؟ چرا هربار هر آدمی از کنارمون پر میکشه یک حفرهی جدید تو قلبمون درست میشه؟ چرا هربار یه تیکه از وجودِ ما با اون آدم میمیره؟ واقعا نمیشد مرگ مدل دیگه ای داشته باشه؟ اگه اون آدم میره و حالا گاها میگن راحت شد و رفت ، چرا این حجم از غم رو ما باید تجربه کنیم؟ حتی برای کسی که آشنا هم نیست باز هم من انقدر ناراحت میشم که حد نداره ولی خب خیلی وقت ها جلوی خودم رو گرفتم پیش خانواده و درون خودم ریختم هرچی بوده.
اما یک چیزی هم بگم؟ من روزی که نباشم ، حتما بازهم ناراحت این خواهم بود که دوستان و عزیزان من بخاطر نبود من غصه میخورن . من همیشه قسمتی از قلبم و وجودم برای عزیزانم بوده و هست!
شاید به شکل جدی بشه گفت تو عمرم اولین بار بود که از این موضوع نوشتم.و کاش آخرین بار باشه که نوشتم از این قصهای که تمومی نداره.
درباره این سایت